 روزى امام على عليه السلام به فرزندش، امام حسن عليه السلام فرمود: « پسرم برخيز و سخنرانى كن كه مىخواهم سخنت را بشنوم.» حسن فرمود: «پدرجان چگونه سخن بگويم در حالى كه شما را مىبينم؟ نه، من حيا مىكنم.» على عليه السلام افراد داخل خانه را جمع كرد و خود به اتاق ديگرى رفت؛ به نحوى كه صداى حسن را مى شنيد. آنگاه امام حسن عليه السلام برخاست و چنين سخنرانى كرد: «سپاس مخصوص پروردگارى است كه يگانه است و در اين يگانگى نظير ندارد. او جادوانه است اما نه به دست كسى ديگر؛ زمام امور را به دست دارد اما بىهيچگونه مشقت، و آفريننده است بى هيچگونه زحمت. وصفش پايان نمى پذيرد و معرفتش نهايت ندارد. عزيزى است كه ازلى بوده است. همه دلها از هيبتش لرزان و ترسان، همه خردها از عزتش حيران، و همه موجودات در برابر قدرتش خاضع اند. بر قلب هيچ انسانى بلنداى جبروت و قدرت او خطور نمى كند و مردم به عمق جلال و عظمتش پى نمى برند. كسى قادر نيست از بزرگىاش پرده برگيرد و دانشمندان را كجا توان آن است كه با خردهايشان به آن دست يابند. آگاهترين مردم به او كسى است كه او را محدود به صفتى نكند. او چشمها را مىبيند اما چشمها او را نمىبينند. او خداوند نافذ و آگاه است. اما بعد: همانا على عليه السلام درى است كه هر كه از راه او وارد شود مومن و هر كه از راه او خارج شود كافر است. من اين سخنان را مى گويم در حالى كه براى خود و شما از پروردگار بزرگ آمرزش مىطلبم.» در اين هنگام امير مؤمنان على عليه السلام از پشت پرده در آمد و پيشانى حسن را بوسيد و اين آيه را تلاوت فرمود: « ذريته بعضها من بعض و الله سميع عليم » (ذريه و تبارى كه از يكديگرند و خداوند شنوا و داناست.) يا امام حسن مجتبى يا على |